سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 86/6/29 | 12:59 عصر | نویسنده : سید مهدی هاشمی زاده

 

 

الهی تب کنم

می گویند روزی کوهنوردی تصمیم گرفت که بلند ترین قله را فتح کند . بنابراین پس

 از سال ها آماده سازی خود ، سفر ماجراجویانه خود را آغاز کرد . اما از آنجا که می خواست

این افتخار تنها نصیب خودش شود تصمیم گرفت به تنهایی بالا رود . به همین خاطر شروع به

 بال رفتن از قله کرد و تا شب به این کارش ادامه داد . سیاهی شب تمام کوهستان را فرا گرفت

 و کوهنورد دیگر نمی توانست چیزی را ببیند . ماه و ستارگان در پشت ابرهای سیاه گم شده بود و

 او هیچ چیز نمی دید . اما او با اراده مصم بالا رفتن از کوه ادامه داد . هنوز چند قدمی بیشتر با قله

فاصله نداشت که سرخورد و به پایین پرت شد . درست در لحظاتی که مرگ را در چند قدمی خود احساس می کرد

 ، ناگهان حس کرد طنابی به دور کمرش بسته شده و او را به شدت می کشد . او میان آسمان و زمین آویزان بود ...

فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن لحظات سخت ناگهان کوهنورد از ته دل فزیاد کشید : خدایا کمکم کن .

صدایی از آسمان رسید : از من چه می خواهی ؟

- نجاتم بده .

- آیا یقیین داری که می توانم تو را نجات بدهم ؟

- بله ایمان دارم که می توانی .

- پس طنابی که به کمرت بسته ای را قطع کن ...

برای چند لحظه سکوت حکم فرما شد و کوهنورد دو دستی طناب را چسبید ...

فردای آن روز گروه نجات جسد یخ زده کوهنورد را پیدا کردند .

در حالی که از طنابی آویزان بود و دست هایش محکم طناب را چسبیده بود .

در حالی که فقط چند قدم تا بالا تر از سطح زمین قرار داشت .