سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 86/7/16 | 9:11 عصر | نویسنده : سید مهدی هاشمی زاده

تصویر و صدایی که از تلویزیون پخش می شد، برایش آشنا بود. او را به فکر فرو برد. به سالهای دور...

آنروزها همیشه پاتوقش سر کوچه ی لیلی بود. آنجا می ایستاد تا بتواند او را ببیند. دختری آرام و

کم حرف که او لیلی صدایش می کرد.

هرگز نفهمید که لیلی بیشتر روزها به کجا می رود، اما همیشه سعی می کرد، خودش را بر سر راه او قرار دهد.

 گاهی شاخه ای گل به او هدیه می کرد و گاهی هم رباعیات خیام را برایش می خواند و نظرش

 را در مورد آن می گفت و لیلی هم با آرامش خاص و با نگاه پرمعنایش به او می فهماند که

 دریافتش از آن رباعی اشتباه بوده و جوابش را می داد.

چند وقت بود که از لیلی بی خبر بود، تا اینکه پس از مدتها دوباره او را دید.

لیلی با دیدنش، یک جمله بیشتر نگفت: دیگر مرا فراموش کن!

او متحیر مانده بود که چه بگوید...!؟ وقتی اصرار کرد تا دلیل این حرف لیلی را بداند، تازه

 متوجه شد که صهیونیست ها، سالها پیش، پدر و برادر لیلی را به شهادت رسانده بودند

و لیلی، آن دختر آرام و سر به زیر و کم حرف نیز مدتهاست که به مین گذاری علیه صهیونیست ها

مشغول است. برای همین، بازداشتش کرده بودند و این مدت را نیز در زندان های صهیونیست ها سپری کرده بود.

از لیلی پرسید:در زندان، شکنجه ات کردند...؟

اشک در چشمان لیلی حلقه زد و با آرامش خاص و صدایی محزون، پاسخ شنید: آنجا، همه

را شکنجه می کردند و من هم یکی از آنها بودم. فقط قول بده که دیگر مرا فراموش کنی و هیچ گاه به من فکر نکنی...!

یاد آخرین دیدارش با لیلی افتاد. آنروز که صهیونیست ها به حیفا هجوم آورده بودند. همه داشتند

حیفا را ترک می کردند. هر چه اصرار کرد، لیلی قبول نکرد که با او شهر را ترک کند. می گفت که

می خواهد در سرزمینش بماند و از آن دفاع کند. و او با اینکه خود را عاشق لیلی می دانست، هم شهرش و هم لیلی را ترک کرده بود...

سالها بود که از او خبری نداشت...

حرفهای شمرده شمرده ی دخترک که داشت در صفحه تلویزیون، متنی را از روی کاغذی

می خواند، لحظه ای  او را به خود آورد...نگاهی به دخترک درون قاب شیشه ای تلویزیون

 کرد...دخترک، چفیه ای آبی به دور صورتش بسته بود و مقداری هم مواد منفجره به

 دور کمرش. و در پایان حرفهایش، این جمله را با آرامشی خاص و صدایی رسا در صفحه ی شیشه ای تلویزیون گفت:

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون...

تصویر مصمم دخترک، جایش را  به مجری خبر تلویزیون داد و مجری نیز به گفتن ادامه ی  اخبار پرداخت.

دوباره به فکر فرو رفت...تصویر دخترک، او را یاد چیزی انداخت...

راستی، چقدر آن صدای رسا و نگاه مصمم دخترک، شبیه به صدا و نگاه لیلی بود...

http://arman57.blogfa.com/