در رستوران چقدر با صفا یک تکه غذایش را داد بخورم .
گفت مرد دست رفیق اش را پس نمی زند. نزدم. اما...
ماه رمضان را ما پادوها دوست داشتیم. همه برابر می شدیم. همه گرسنه.
یک وعده آنها مثل ما می شدند – ارباب ها را می گویم – حرف که می شد
می گفتند روزه برای این است که همه یاد فقیرها بیفتند.
ما همان فقیرها بودیم. چرا هیچکس یادمان نمی افتاد.
چرا در کنارسفره های مجلل افطاری کسی یاد فقیرها نمی افتد. امروز را
می گویم. رفتن به هیچ افطاری مجلل را دوست ندارم. وقتی
می روم همه تلخی نو جوانی ام زنده می شود.
آن روزها وقت افطار گوشه پارکی می نشستیم. نون پنیر و انگور و بربری مان را می خوردیم.
چه لذتی داشت. سرحال می رفتیم سر کلاس های شبانه تا درسمان را بخوانیم و
بشنویم با تشر از معلمان که اینجا تخت خواب نیست کلاس درس است.
یک روز که مرا از خواب پراند ناخواسته گفتم آقا مرد روزه را بدون افطاری می گیرد.
همه خندیدند. من سنم از همه کمتر بود. معلم نگاهش که به من انداخت گفت بخواب عزیزم. تو َمردی!
هرگز نفهمیدم متلک گفت و یا خواست همدلی کند. اما نبودم. اگر بودم این
همه پادوی این روزگار را چرا تنها گذاشته ام و یادم رفته چطور زیر باران برای
اینکه پول شرکت واحد را نداشتم پیاده می رفتم و آواز تنهایی می خواندم.
چرا فراموش کردم خود دیروزم را و همه گرسنگان را.
چرا نمی نویسم از آنها که صدایی ندارند در این جهان پر هیاهو.
رمضان می گویند مال آنهاست. نه کسانی که در کنار سفره های رنگارنگ ....
بگذریم. مرد روزه را بدون سحری می گیرد!
.: Weblog Themes By Pichak :.