سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 86/7/6 | 10:42 عصر | نویسنده : سید مهدی هاشمی زاده

هرکی گفته آدمها مدام در حال تغییرند ... دستش درد نکنه ... خیلی درست گفته ...

 این از کجا معلوم میشه ؟ آدم خودش از کجا باید بفهمه ؟

 خیلی آسونه ... من تجربه ش کردم ... و بعد ار چند بار تجربه ...

 به این نتیجه رسیدم که این دستور العمل می تونه به بقیه هم تعمیم داشته باشه ...

یه نکته ی خیلی مهم هست ؛ و اون این که میشه به هر موضوعی

 از زوایای غیرقابل شمارشی نگاه کرد (شاید یه روزی روزگاری بیشتر در موردش نوشتم) ...

حالا ...

کافیه آدم یه کتاب داستان ، رمان ، فیلم یا هر موضوعی رو در برهه های

مختلف زمانی بخونه یا ببینه ... قطعا ً عکس العملهاش هر بار با دفعات

 دیگه مختلف خواهد بود ... اون وقت کافیه اون عکس العمل رو تحلیل کنه

... و بعد با بقیه ی عکس العملها در زمانهای دیگه و شرایط دیگه مقایسه کنه ...

  

حالا چی شده که این حرفا داره از سر و کول ذهنم بالا میره !!

 

امروز نشستم شازده کوچولو رو خوندم ... دفعه ی پیش چه سر سری و

 بی تفاوت تورقش کرده بودم و به نظرم بی مزه جلوه کرده بود ... اون وقت امروز !!

 

تازگیها خیلی پیش میاد که خودمو جایگزین شخصیتهای داستانها و فیلمها می کنم ...

سخته ... وقتی زیادی توی اون لحظه فرو میرم ... خیلی فشار میاد به ذهنم ...

 

اما آخرش قشنگه ... یه موقعیت رو تجربه کردم ، بدون اینکه توی واقعیت باهاش مواجه شده باشم

... ولی همون لحظه ... و خستگیه ناشی ازون فشار که تا مدتی توی روح و روانم باقی می مونه ...

 فکر کنم دیگه زیادی دارم همه آدمها و افعالشونو تحلیل و بررسی می کنم ... آخه که چی بشه ؟ آخرش به کجا میرسم جز ناکجاآباد ؟

 

حالا که گیرم گل بودم و در حق یه شازده کوچولو جفا کردم ... یا روباه بودم و اهلیه یکی دیگه شدم ...

یا اون نویسنده ی کتابهای بزرگ ... یا حتی اون می خواره ... یا اصلا خود ِ آنتوان اگزوپری ........

گیرم که با هر کدوم یه وجه مشترک خیلی کوچولو داشتم که باعث میشد خودمو جای اونا فرض کنم ... خب که چی ؟؟ 

 

اما اگه شازده کوچولو بودم چی ؟

 

اگه جسم سنگینی می کرد چی ؟

 

اگه منم هوای دیدن گلمو داشتم چی ؟

 

یعنی منم مثل اون ....!!؟؟

 

.............................................................

 

آخه کدوم آدم عاقلی کتاب داستان کودکان می خونه و اینطوری می باره !؟

 

خنده داره ... چی نوشتم ... می خواستم بگم کارم عاقلانه نبوده ...

 اما این جمله دوتا برداشت می تونه در پی داشته باشه ... آیا عاقل نیستم !؟ ... آیا آدم نیستم !؟ ...  ...

 

عجب جنونی ... کلمات توی ذهنم رژه میرن ... منم می ریزمشون روی صفحه ... گریه ... خنده ...

 

این همه تناقض ... پارادوکس !!! نه ... دیگه نمی تونم بهش بگم پارادوکس ... فقط جنونه ...

 

اون وقتا استادی داشتم که از سر لطف خیلی محبت داشت به من ...

هر وقت پیش ایشون از تناقضات اجتناب ناپذیرم (چه در عقاید و چه در گفتار و چه در کردار)

از دست خودم گله می کردم ... دلداریم می داد ... می گفت اینها یعنی جمع ضدین ...

 روزی این تز و آنتی تزها باعث به ثمر نشستن سنتز فوق العاده ای در تو خواهند شد ...

 

دریغ ازون همه خوش خیالی ... افسوس از این همه ناامیدی ...

 

نیست ببینه الان دو تا آرزو بیشتر ندارم ... دومیش اینه که اگه قراره زنده بمونم ...

دلم می خواد ساکن دارالمجانین بشم ...  ...  ...

 

دکارت میگه : تنها چیزی که با عدالت بین آدمها تقسیم شده عقل هست ،

چون هر کسی فکر می کنه به اندازه ی وافی ازین موهبت برخورداره .......

 شاید این هم در ادامه ی خودبرتربینی ِ آدمهاست که باعث میشه هر کسی فکر کنه غصه هاش ، بزرگترین و غیرقابل تحمل ترین غصه های دنیاست ...

http://30morqh.blogfa.com/